کاش روزی بنویسند
گمان کنم که زمانش رسیده برگردی
به ساحت شب قدر ای سپیده بر گردی
هزار بیت فرج نذر می کنم شاید
به دفتر غزلم ؛ ای قصیده برگردی
زمان ان نرسیده کرامتی بکنی؟
قدم به خانه گذاری؛ به دیده برگردی؟
مزار حضرت مهتاب را نشان بدهی
به شهر سبز ترین افریده برگردی؟
گمان کنم که زمانش… گمان کنم حال
که پلک شاعری من پریده برگردی
نگاه کن به خدا ؛ بی تو زندگی تنهاست
قبول کن که زمانش رسیده برگردی..
سلام مهربانم
قلب پاره پاره ام بهانه می گیرد
جوابش با خودت
…
من دیگر نمی توانم پاسخگوی بیچارگی اش باشم
حواله ام نکن به این در و آن در
جز تو دری نیست
جز تو گشایشی نیست
ای به فدای دل تنهای تو
“چقدر کم هستم”
چقدر برای “فدای تو شدن” کم هستم
مرا ببخش
که حتی لایق به فدای تو شدن هم نیستم…
اللهم عجل لولیک الفرج